رباعیات فرخی یزدی
- بی دوست شب فراق غم خوردن به
- تا درس محبت تو آموخته ایم
- آن روز که حرف عشق بشنفت دلم
- چون عیش و غم زمانه قسمت کردند
- هر گل که ز یکرنگی خود بو دارد
- آنانکه به پای بنای هستی دارند
- چون مرتجعین آلت نیرنگ شدند
- در کعبه خطاکار خطابم کردند
- بس نالۀ جغد غم در این بوم آید
- یک دم دل ما غمزدگان شاد نشد
- تشکیل جهان ز روی بی انصافی است
- در کشور ما که دزد را واهمه نیست
- عمری به ره جنون نشستیم و گذشت
- روزی که شرار بغض و کین شعله ور است
- دنیای ضعیف کش که از حق دور است
- هر کس که چو گل در این چمن یکرنگ است
- در کشور ما که مهد اندوه و غم است
- آئینۀ حق نما دل خستۀ ماست
- در مسلک ما طریق مطلوب خوش است
- هرگز دل ما غمین ز بیش و کم نیست
- هر مملكتی در اين جهان آباد است
- در ملک وجود خودنمائی غلط است
- باغی كه در آن آب هوا روشن نيست
- چون ابر بهار چشم خون بار من است
- آنکس که ز راه جور شد شادان کیست
- در دیده ما فقر و غنا هر دو یکیست
- ای داد که راه نفسی پیدا نیست
- دنیا که حیاتش همه جنگ و جدل است
- این فقر و فنا برای ما مایل کیست
- این زمزمه های شوم را قائل کیست
- از بسکه زند نوای غم چنگی ما