غزلیات عبید زاکانی
- مست خراب یابد هر لحظه در خرابات
- ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب
- گر آن مه را وفا بودی چه بودی
- بدین صفت سر و چشمی و قد و بالائی
- خدایا تو ما را صفائی بده
- در خود نمیبینم که من بی او توانم ساختن
- بیش از این بد عهد و پیمانی مکن
- از حد گذشت درد و به درمان نمیرسیم
- قصد آن زلفین سرکش کردهام
- باز در میکده سر حلقهٔ رندان شدهام
- یارب از کرده به لطف تو پناه آوردیم
- گوئی آن یار که هر دو ز غمش خستهتریم
- ای ترک چشم مستت بیمار خانهٔ دل
- قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز
- دل همان به که گرفتار هوائی باشد
- یار پیمان شکنم با سر پیمان آمد
- دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد
- میپزد باز سرم بیهده سودای دگر
- دلم زین بیش غوغا بر نتابد
- ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد
- دردا که درد ما به دوائی نمیرسد
- دلم ز عشق تبرا نمیتواند کرد
- ساقیا باز خرابیم بده جامی چند
- نقش روی توام از پیش نظر مینرود
- دوش اشگم سر به جیحون میکشید
- سپیدهدم به صبوحی شراب خوش باشد
- بی روی یار صبر میسر نمیشود
- خوشا کسیکه ز عشقش دمی رهائی نیست
- جفا مکن که جفا رسم دلربائی نیست
- دلداده را ز تیر ملامت گزند نیست
- دگر برون شدنم زین دیار ممکن نیست
- جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست
- هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت
- سر نخوانیم که سودا زدهٔ موئی نیست
- میکند سلسلهٔ زلف تو دیوانه مرا
- کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را
- دارم بتی به چهرهٔ صد ماه و آفتاب
- ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا
- کشت غمزهٔ آن شوخ بیگناه مرا